پلوراليسم ديني و تأسيس دين واحد جهاني




سؤال اين است که چه مانعي دارد که بگوييم: مشترکاتي بين همه ي اديان وجود دارد. ما مي توانيم اين مشترکات را شناسايي کرده و با ايجاد نظامي در ميان آنها؛ آن را به عنوان دين واحد جهاني عرضه کنيم و بگوييم حقيقت دين، اين مجموعه مشترک بين همه اديان است و اختلافاتي که بين آنها وجود دارد جنبه فرعي و سليقه اي داشته و بود و نبود آنها ضرري به اصل دين نمي زند. شجره ي اصلي دين، همين مشترکات است و آن اختلافات، شاخ و برگ هاي اين درخت هستند که هر کس بنا به سليقه و خوشايند خود يکي از آنها را برگزيده است.
اين سؤال در واقع تفسير چهارمي است از پلوراليسم ديني در بعد نظري و به سه تفسيري که در جلسه قبل مطرح کرديم تفاوت دارد و لازم است در اين جا به بررسي آن بپردازيم.

بررسي نظريه تأسيس دين واحد جهاني

به نظر ما اين فرضيه، هم از نظر محتوا و متن متناقض است و هم اين که دليلي بر اثبات آن وجود ندارد. به اصطلاح فني و علمي، اين فرضيه، هم از نظر ثبوتي و هم از نظر اثباتي اشکال دارد و قابل پذيرش نيست.
از نظر ثبوتي و محتواي خود نظريه، اشکال آن اين است که چنين مشترکاتي، يا بين اديان موجد يافت نمي شود و يا اگر هم بتوان به مشترکاتي رسيد، آن قدر مبهم وکلي و انگشت شمار است که نمي توان نام دين بر آن نهاد.
توضيح اين که:
در بين اديان و مذاهب موجود، ما چهار مذهب اسلام، مسيحيت، يهوديت و زرتشتي را اديان آسماني مي دانيم، گر چه معتقديم در سه مذهب مسيحيت، يهوديت و زرتشتي تحريف هايي به وجود آمده و اديان موجود، غير از آن چيزي است که از جانب خداوند نازل شده و تفاوت هايي با آنها دارد. به هر حال، در نظر ابتدايي تصور مي شود که در ميان اين چهار دين مشترکاتي وجود دارد که مي شود آنها را اخذ کرد؛ مثلا به نظر مي رسد اصل اعتقاد به خداوند در بين همه ي آنها مشترک است. اما با کمي دقت معلوم مي شود که اين گونه نيست و حتي نسبت به اين مواردي که به نظر مي رسد مورد اتفاق همه اديان باشد، اختلافات اساسي بين آنها وجود دارد. در مورد همين اصل اعتقاد به وجود خدا که در ابتدا گمان مي رود قدر مسلم وجه مشترک بين اديان است، اگر کمي تأمل کنيم خلاف آن برايمان اثبات خواهد شد.
خدايي که در مسيحيت مطرح است خدايي است که مي تواند به صورت انسان در بيايد و بعد به صليب کشيده شد و فداي انسان هاي ديگر گردد تا بدين وسيله کفاره گناهان آنان و موجب نجات و رستگاري ايشان شود. مسيحيت، خدا را اين گونه توصيف مي کند که خداي پدر به صورت خداي پسر در شکم حضرت مريم قرار گرفت و از او متولد شد و چند سالي هم بين بندگان و مخلوقاتش زندگي کرد تا اين که او را به دار کشيدند و دوباره به آسمان بازگشت!! خداي يهود شايد از اين هم جالب تر باشد،؛ حداي آنها آن چنان خدايي است که محل اصلي زندگي اش در آسمان است، گاهي هم به زمين آمده، در آن به تفرج مي پردازد. گاهي هم هوس کشتي گرفتن به سرش مي زند و با يعقوب پيامبر سرشاخ مي شود و يعقوب او را به زمين زده و بر سينه اش مي نشيند!!! خلاصه، يعقوب پيامبر آن قدر روي سينه خدا مي نشيند که نزديک است صبح شود و خدا مي گويد يعقوب عزيزم! دست از من بدار، الآن هوا روشن مي شود و مردم مي بينند که تو مرا زمين زه اي [ و آبرويم مي رود!] يعقوب مي گويد تا مرا برکت ندهي رهايت نمي کنم. خدا هم براي خلاصي از چنگال يعقوب به او برکت عطا فرموده و يعقوب از او دست برداشته و خدا دوباره به آسمان باز مي گردد!!!
اين در حالي است که از نظر اسلام، خداي متعال جسم نيست، صعود و نزول ندارد، زمين و آسمان و ديروز و امروز برايش تفاوتي نمي کند، او خالق زمان و مکان است نه محدود به آنها، ديدني نيست و همه مخلوقات در حيطه قدرت وي و محکوم اويند، نه زاده و نه زاييده شده و از اين نسبت هاي سخيف و نارواي مسيحيان و يهوديان پاک و منزه است.
بسيار واضح است که اشتراک سه خدا فقط در اسم و لفظ است، و گر نه از لحاظ وجودي هيچ سنخيتي ميان آنها نيست، نظير شير و شير:
آن يکي شير است اندر باديه (1)
و آن دگر شير است اندر باديه (2)
آن يکي شير است آدم مي خورد
و آن اگر شير است که آدم مي خورد
اگر شير جنگل و شير صبحانه يکي هستند، خداي اسلام و مسيحيت و يهوديت هم يکي است. حقيقتا چه اشتراکي بين خداي اسلام با خداي مسيحيت و يهود وجود دارد؟ يکي مي گويد خدا جسم است و صعود و نزول دارد، ديگري مي گويد جسم نيست و صعود در نزول ندارد؛ جمع بين « جسم هست» و « جسم نيست» به چيست؟!
تازه اين در محدوده اي است که ما دايره ي اديان را محصور به اديان آسماني نماييم، اما اگر پا را فراتر نهاده و آن چه را که در اصطلاح امروز دنيا نام دين بر آن اطلاق مي شود در نظر بگيريم، وضع از اين هم خراب تر مي شود. يکي از اديان قديمي جهان کخ امروز پيروان بسيار زيادي هم دارد «بوديسم» است. بوديسم اصولا به خدا معتقد نيست. آن چه اين دين مي گويد تنها اين است که انسان بايد از اين قيد و بندها و علايق دنيوي و مادي رهايي يابد تا تعالي پيدا کرده و به کمال برسد؛ تنها در اين صورت است که از تمامي رنج ها رها شده و به شادي مطلق و سعادت مطلوب مي رسد.
آيا بين اعتقاد و نظر اديان آسماني که «خدا وجود دارد» و اين عقيده بوديسم که «خدا وجود ندارد» چه وجه اشتراکي هست که ما آن را گرفته و به عنوان دين واحد جهاني به بشريت عرضه نماييم؟!
اگر از اين هم فراتر برويم و مانند «اگوست کنت» قائل به الوهيت انسان شويم وضع باز هم بدتر مي شود. اگوست کنت مي گويد: بله، انسان دين مي خواهد، اما نه آن ديني که خدا و پيامبر آسماني و وحي و متافيزيک داشته باشد، بلکه ديني که خداي آن انسان و پيامبرش عقل باشد. محور همه هستي انسان است و قبله و معبود و مسجود همه چيز بايد انسان باشد و همه هستي و عالم وجود بايد خود را با خواست ها و تمايلات انسان تطبيق دهند.
اکنون دوباره مي پرسيم: بين ديني که معبودش انسان است با ديني که معبودش هستي نامحدود و بي همتا و لايزال است، با ديني که معبودش خداي جسماني محدود و گرفتار در چنگال يعقوب است، با ديني که گاو را مي پرستد، با ديني که اصولا اعتقادي به خدا ندارد، کدام دين واحد جهاني را مي توان سراغ گرفت؟! با چنين وضعي، سخن از مشترکات اديان و دين واحد جهاني گفتن، به افسانه شبيه تر است تا واقعيت، و گوينده ي آن به عالم مستي و بي خردي نزديک تر است تا به عالم عقل و هشياري: « افلا يتدبرون؟»
اولين و ريشه اي ترين جزء دين، اعتقاد به خداست، و ما در همين گام اول دچار اين همه تناقض آشکاريم، آن وقت چگونه به دنبال يافتن مشترکات ذاتي بين اديان - و عرضي دانستن اختلافات - و اعلام آن به عنوان دين واحد جهاني هستيم؟ دقيقا به دليل وجود همين اشکال غير قابل حل، برخي از نويسندگان داخلي که به اين نظريه تمايلي ندارند، در يکي از مقالات اخير خود تحت عنوان «ذاتي و عرضي دين» مدعي شده بود که حتي اعتقاد به خدا هم براي دين، جوهري و ذاتي نيست بلکه از عرضيات دين است و مکن است کسي دين داشته باشد اما معتقد به وجود خدا نباشد!! بنده عرض مي کنم اگر خدايي نبود طبيعتا پيامبري هم نخواهد داشت که براي مردم بفرستد. بنابراين نتيجه اين مي شود که مي توان به وجود خدا و پيامبري اعتقاد نداشت و در عين حال دين دار هم بود! همچنين ازآن جا که در باب عبادات هم پر واضح است که عبادتي که مشترک بين همه ي اديان باشد نداريم و گر چه مثلا در اديان آسماني نماز وجود دارد ولي ماهيت آن به کلي متفاوت است، بنابراين نه خداي مشترکي باقي مي ماند، نه پيامبري و نه عبادتي. پس کجاست آن عناصر مشترک بين تمامي اديان، تا به عنوان دين واحد جهاني به آن ايمان آورده و رستگار شويم؟!

عرضه اصول مشترک اخلاقي به عنوان دين واحد جهاني

براي آن که سستي و بي مايه بودن اين نظريه را هر چه بيشتر روشن نماييم، باز هم تنزل کرده و مي پذيريم با وجود آن که در باب خدا و نبوت و امامت نتوانستيم به وجه مشترکي برسيم، اما مي توانيم دين واحد جهاني را بر اساس مشترکات اخلاقي اديان پيشنهاد کنيم. به عبارت ديگر، ممکن است کسي بگويد منظور من از دين واحد جهاني و مشترکات بين اديان، يک سري اصول اخلاقي نظير حسن عدالت و راستگويي و امانت داري و قبح ظلم و دروغ و خيانت است که همه ي اديان و مردمان بر آنها توافق دارند. مجموع همين اصول اخلاقي مشترک مي تواند همان دين واحد جهاني باشد که در پي آن هستيم. اين طرح چه اشکالي دارد؟
پاسخ اين است که اولا بر اساس اين طرح، دين مترادف با اخلاق مي شود؛ و مجموعه چند اصل اخلاقي صرف را دين ناميدن، امري خلاف اصطلاح رايج و معمول بين مردم و عقلاست. در همه ي لغت ها و فرهنگ ها، دين غير از اخلاق و اخلاق غير از دين است و دو لغت و واژه ي جداگانه براي آنها وجود دارد و هيچ فرهنگ لغتي، به هيچ زباني، دين و اخلاق را به يک معنا ندانسته است. تأييد بيشتر مطلب هم همين است که بسيارند افراد بي دين و لامذهبي که تصريح مي کنند اعتقادي به هيچ دين و مذهبي ندارند اما در عين حال مي بينيم به برخي اصول اخلاقي نظير حسن عدالت و راست گويي و امانت داري و قبح ظلم و دروغ و خيانت، معتقد و پاي بندند. به هر حال اشکال اول اين است که پذيرفتن اصول اخلاقي هيچ تلازمي با پذيرفتن دين ندارد و کسي مي تواند علي رغم پذيرش يک سري اصول اخلاقي، اعتقاد به هيچ دين و مذهبي هم نداشته باشد و ثانيا بر فرض که بپذيريم اعتقاد به خدا و نبوت و معاد و انجام مراسم عبادي و امثال آنها هيچ مدخليتي در ماهيت دين ندارد و دين چيزي بيش از يک سري اصول اخلاقي نيست، سؤال بعدي اين است که آيا دين فقط صرف اعتقاد به اين اصول اخلاقي است يا علاوه ي بر اعتقاد، عمل و پاي بندي به اين اصول هم لازم است؟ آيا دين دار کسي است که در کتاب و مقاله و سخنراني از اين اصول دفاع کند گر چه التزام عملي به آنها نداشته باشد يا متدينان به اين دين واحد جهاني کساني هستند که علاوه ي بر حرف، در صحنه عمل هم اين اصول را پياده و رعايت کنند؟ اگر آن دين واحد جهاني، صرف اعتقاد بدون عمل به اين اصول باشد، چنين ديني چه تأثيري در زندگي بشر دارد و بود و نبود آن چه تفاوتي مي کند؟ اگر به حرف تنها باشد، هر ظالم و جنايتکاري مي تواند بهترين مقاله و سخنراني ها را در باب ستايش از عدالت و راستي و امانت داري داشته باشد؛ آيا حقيقت دين داري همين است؟! پر واضح است که اعتقاد بدون عمل نمي تواند دين باشد و حتما بايد علاوه ي بر اعتقاد، چاشني عمل و التزام هم وجود داشته باشدتا بتوانيم کسي را بر طبق اين اصطلاح، دين دار بناميم. اين جاست که يک پرسش بسيارمهم رخ مي نمايد و آن اين است که کسي که معتقد به خدا و پيامبر و وحي و حساب و کتاب نيست، چه انگيزه اي دارد که دروغ نگويد و چه تضميني وجود دارد که خيانت نورزد و عدالت پيشه کند؟
يکي از مباحثي که در قرون اخير مطرح شده و برخي از آن جانب داري کرده اند همين مسأله جدايي بين دين و اخلاق، و اخلاق منهاي دين است. بر اساس اين نظريه، گفته مي شود آن چه که در زندگي بشر تأثير دارد اخلاق و ارزش هاي اخلاقي است و دين تأثيري در زندگي ما ندارد. بنابراين، ما اخلاق و اصول اخلاقي را، که اثر عملي دارد، مي پذيريم اما به دين کاري نداريم. اين همان طرز تفکري است که در ميان بعضي از مردم وجود دارد که مي گويند ما بايد « انسان» باشيم، اين که چه ديني داريم يا اصولا دين داريم يا نه، چندان اهميتي ندارد. من خودم يک بار در همين شهر تهران شاهد گفتگوي دو نفر بودم که يکي به ديگري مي گفت: فلاني آدم خوبي است و نماز مي خواند، آن رفيقش جواب داد: من عقيده ام اين است که آدم بايد خوب باشد، خواه نماز بخواند و خواه نخواند. اين طرز تفکر در واقع برگرفته از همان تئوري اخلاق منهاي دين است که بر اساس آن، خوب بودن يعني رعايت ارزش هاي اخلاقي، خوب بودن يعني مؤدب و موقر و متين بودن، دين داشته باشد يا نداشته باشد مهم نيست.
اما حقيقت اين است که اين نظريه راه به جايي نمي برد و اشکالات فراواني بر آن وارد است که به تفصيل در مباحث فلسفه اخلاق بدان اشاره شده است؛ مثلا يک اشکال اين است که بر اساس يکي از مکاتب فلسفه اخلاق، خوب بودن مترادف با لذت آفريني است؛ يعني هر آن چه که انسان از آن لذت ببرد خوب و پسنديده است. حال با توجه به اين نکته، فرض کنيد بنده در فلسفه اخلاق قائل به همين نظريه هستم و معتقدم خوب بودن مساوي با لذت بخش بدن است هر چيزي که لذتش بيشتر، خوب تر است. اکنون اگر جايي دروغ گفتن منجر به ايجاد لذتي براي من شود چه دليل دارد که دروغ نگويم؟ روشن است که بر اساس آن مبناي فکري، در چنين صحنه اي من حتما دروغ خواهم گفت چون لذت من در آن است. اگر جايي راست گفتن، اسباب دردسر و ناراحتي مرا فراهم مي کند، پس کار خوبي نيست و دليلي ندارد که راست بگويم. همين طور در مورد ساير چيزهايي که ما آنها را ارزش اخلاقي مي دانيم، براساس اين مبنا نه تنها هيچ الزامي به رعايت آنها نداريم بلکه در بسياري از موارد، زيرپا گذاشتن اين اصول است که خوب تلقي مي شود، چون لذت آور است. اگر لذت من با دزدي و خيانت و رشوه خواري و جنايت تأمين مي شود، همه اينها چيزهاي خوبي هستند؛ اين نتيجه ي طبيعي مبناي لذت طلبي است.
بنابراين، در مورد اين که مجموعه اي از اصول اخلاقي مورد پذيرش همگان را، به عنوان دين واحد جهاني تلقي کنيم، جداي از اين که چنين اصول همگاني آيا واقعا وجود دارد يا نه، اشکال اساسي اين است که چگونه مي توان افراد را به رعايت اين اصول ملزم کرد؟ اگر بحث خدا و معاد و حساب و کتاب نباشد، واقعا چرا بايد خود را در قيد و بند اين اصول اخلاقي گرفتار کرده ومحدود به آنها باشيم؟ حقيقت اين است که با چشم پوشي از خدا و معاد هيچ انگيزه اي براي رعايت اين اصول و التزام به آنها وجود ندارد. بله، البته ممکن است در اثر تلقين و تشويق و تنبيه و شرطي کردن و آداب و رسوم اجتماعي، آن قدر روي کودک کار کرد که رعايت اين اصول براي او به شکل يک عادت در بيايد، اما روشن است که ديگرنمي توان به عنوان يک نظريه منطقي و قابل استدلال از آن دفاع کرد؛ يعني گر چه شما توانسته ايد فرد را مؤدب به اين آداب و متخلق به اين اخلاق بکنيد، اما چگونه اثبات مي کنيد که کار شما درست و منطقي است. به همان صورت که مي توان با استفاده از تلقين و تشويق و تنبيه، عادت راست گويي را درکودک ايجاد و تقويت کرد، با استفاده از همين ابزارها هم مي توان دروغ گويي را به کودک ياد داد، آيا اين که ما توانسته ايم دروغ گويي را براي کودک تبديل به يک عادت کنيم، دليل آن است که دروغ گويي خوب است؟
کانت که به خوبي به اشکال فوق واقف گشته وفهميده بود که اگر انسان معتقد به وجود پاداش و کيفر در قبال اعمال اخلاقي خود نباشد ضمانتي براي اجراي آنها وجود نخواهد داشت، لذا با اين که معتقد بود ارزش اخلاقي وخوب اخلاقي آن است که ما کاري را فقط به انگيزه اطاعت حکم عقل و وجدان انجام دهيم و اگر به اميد ثواب و پاداش باشد فاقد ارزش اخلاقي خواهد بود، اما در عين حال مي گفت اگر اخلاق بخواهد در خارج ضمانت اجرايي داشته باشد و مورد عمل واقع شود، بايد چند اصل را بپذيريم، که تقريبا همان اصولي هستند که ما مسلمان ها قبول داريم. کانت مي گفت من وجود خدا و همين طور خلود و جاودانگي روح و نفس انسان را از همين جا اثبات مي کنم، چون اگر به خدايي که حساب و کتاب دارد و پاداش و کيفر مي دهد معتقد نباشم، انگيزه اي براي اين که کار خوب انجام دهم نخواهم داشت. همين طور اگر خدا را قبول داشته باشيم اما معتقد به جاودانگي روح و زندگي انسان نباشيم و بگوييم انسان بعد از مرگ، هيچ و پوچ مي شود و اگر کيفر و پاداشي هم هست فقط مربوط به همين دنياست، باز هم انگيزه ي چنداني به رعايت اصول و ارزش هاي اخلاقي نخواهم داشت. بر اين اساس، کانت با اين که معتقد بود خدا را نمي شود با برهان نظري اثبات کرد، اما مي گفت من از راه عقل عملي معتقدم که خدا بايد وجود داشته باشد تا اخلاق بدون پشتوانه و ضمانت اجرايي نماند.

جمع بندي بحث نقد نظريه دين واحد جهاني

خلاصه ي بحث اين جلسه اين شد که در پاسخ کساني که مي گويند با فرعي و سليقه اي دانستن اختلافات بين اديان، مي توان مشترکات همه ي آنها را گرفت و به عنوان دين واحد جهاني عرضه کرد، مي گوييم اولا اساسي ترين اصول همه اديان، خدا و نبوت و مناسک عبادي است و با تحقيق معلوم شد که در زمينه اين اصول، هيچ وجه مشترکي بين تمامي اديان وجود ندارد. ثانيا بر فرض که از خدا و نبوت و عبادت بگذريم و قبول کنيم که آن دين واحد جهاني متشکل ازچند اصل اخلاقي مشترک و مقبول بين همه ي اديان است. سؤال مي کنيم آيا صرف اعتقاد به اين اصول اخلاقي را مي گوييد ياعمل را هم شرط مي دانيد؟ اگر صرف اعتقاد و لفظ باشد، معلوم است که با گفتن تنها، کار درست نمي شود و اثري بر آن بار نيست. اگر براي عمل هم مدخليت قائل مي شويد سؤال اين است که با نفي خدا و نبوت و معاد، چه ضمانتي براي اجرا و رعايت اين اصول وجود دارد؟ به خصوص با توجه به اين که در فلسفه ي اخلاق ، مکاتبي نظير لذت طلبي وجود دارد که معتقدند خوب اخلاقي چيزي است که موجب لذت انسان شود؛ کسي را که چنين اعتقادي دارد چگونه مي توان به گفتن راستي واداشت که موجب ناراحتي و درد سر اوست و از دروغ وخيانتي بازداشت که برايش لذت آور است ؟
اين نکته را هم نبايد از نظر دور داشت که علاوه ي بر آن که مشترکاتي بين اديان وجود ندارد، اگر نگوييم همه ي اديان، اما لااقل بسياري از آنها اعتقادات خلاف خود را شديدا نفي کرده با آن مبارزه مي کنند. در مورد اعتقاد به خدا، اسلام علاوه بر آن که اعتقاد به خداي يگانه را لازم دانسته، نفي شرک را هم واجب کرده است و بلکه اصلا ابتدا از نفي شرک شروع مي کند و بعد به توحيد مي رسد؛ اول بايد گفت : « لا اله» و بعد به « الا الله» رسيد. معناي اين سخن آن است که مسلمان، ابتدا بايد تثليث مسيحيت را نفي کند و بعد به توحيد اسلام برسد. اين نکته، امکان دست يابي به مشرکات بين اديان را بيش از پيش با مشکل مواجه مي سازد.
به هر حال نتيجه نهايي اين است که اين فرضيه، هم از نظر ثبوتي و محتواي خود نظريه دچار مشکل است و هم از نظر اثباتي، هيچ برهاني بر اثبات آن وجود ندارد و از نظر ما کاملا مردود است.

پي نوشت :

1- در اين جا باديه به معناي بيابان است.
2-در اين جا باديه به معناي کاسه است.

منبع: کتاب کاوش ها و چالش ها